زبانحال عبدالله بن الحسن علیه السلام
رها کن عـمّـه مرا بـاید امتـحـان بدهم رسیده مــوقع آنکه خــودی نشان بدهم رها کن عمه مــرا تا شجــاعت عـلوی نشان حــرملــه و خـولی و سنان بدهم دلــم قــرار ندارد در این قـفـس بــایــد کبــوتــر دل خود را به آسمــان بــدهم عمو سپـاه حسن می رسد به یــاری تو من آمــدم که حسن را نـشـانـتـان بدهم عمو شلوغی گودال بیش از اندازه است خــدا کــنـد بتــوانم نجــاتـتــان بــدهــم سپر برای تو با سینه می شـوم هیـهات اگر به نیــزه و شمشیــرها امـان بدهم مگر که زنده نباشم که در دل گــودال اجــازۀ زدنت را به کــوفیــان بــدهــم من آمـدم که شــوم حــائـل تو با عـمـه مباد فــرصت دیدن به عمه جـان بدهم عمو ببین شده دستم ز پــوست آویزان جدا شود چو علمـدار اگر تکــان بدهم کسی ندیـده به گــودال آنچه من دیــدم عمو خــدا نکــند من ز دستـتـان بـدهم صدای مــرکب و نعــل جـدیــد می آید عمو چگونه خبر را به استخوان بدهم فقط نصیب من و شیرخواره شد این فخر که روی سینۀ مولای خویش جان بدهم عزیــز فاطمه انگشتـر تو را ای کاش بگیرم و خودم آن را به دشمنـان بدهم برای آنکه جـسارت به پیکــرت نشود خودم لبـاس تنت را به این و آن بدهم |